خاله مهری سلام
الان راحت میتونی تو یه لحظه و همزمان صدای همه رو بشنوی، به همه نگاه کنی، همهی لحظات عمر رو ببینی و مرور کنی و سبکبال به هر جا که میخوای بری. دیگه بندِ این دنیای زمینی نیستی، راحتِ راحت.
خاله مهری،
الان همهی کسایی که از اولِ زندگی تا الان کنارشون بودی دارن خاطراتشون رو خیلی سریع مرور میکنن و به دنبالت میگردن، مثل فیلم سینمایی خاطرات رو عقب جلو میکنن، یهو رو یه لحظه و یه سکانس از خاطراتشون ایست میکنن، اشک از چشماشون سرازیر میشه و گاهی هم لبخندی میزنن سرشار از بغض. تو هم داری اونا رو نگاه میکنی، شاید تو هم داری گریه میکنی یا میخندی وقتی این لحظهها رو میبینی.
بعضیها هم حسرت میخورن از اینکه لحظات با تو بودن رو قدر ندونستن یا شاید هم حسرت نمیخورن ولی تهِ دلشون به دنبالت میگردن که الان قدردانت باشن.
اما تو نیستی دیگه خاله مهری، آره همه خیال میکنن که تو دیگه نیستی امّا از دست دادنت یعنی اینکه برای همیشه زنده هستی، به دور از استرس و بیماری و درد و رنج. خاله مهری برای همه دعا کن که بهترینها براشون اتفاق بیفته.
خاله مهری،
الان دارم به مادرت (مادربزرگم که ما از بچگی بهش میگیم “دوسی”) فکر میکنم که چقدر از دست دادنها رو دیده و این دنیا رو بیشتر از همه و همه بفهمه که، هیچی نیست و هیچی نیست این دنیای لامصب. خاله مهری، آرامِ وجودِ “دوسی” باش که غم از دست رفتنت رو تحمل کنه.
خاله مهری،
الان دارم به خواهرات (مامانم و خالههام) و برادرت (داییم) فکر میکنم که چقدر سختشون هس از دست دادنت، هر کسی یه جوری ازت یاد میکنه، برات گریه میکنن، از بچگی تا الان رو با خودشون مرور میکنن. شاید به ظاهر خیلی دیده نشه که چقدر سختشون هس ولی از درون چرا. خاله مهری، پیششون باش. هستیِ زیبات رو بهشون نشون بده و بگو که کنارشون هستی، نرفتی، چون اصلا رفتنی وجود نداره، بگو که داری میری پیش حاجی عزیز و سلامشون رو بهشون میرسونی.
خاله مهری،
من و خیلی از بچههای دیگه عصرهای جمعه که خونه “دوسی” جمع میشدیم رو یادمونه که همه بودیم و تو رو همیشه اونجا میدیدیم. بعدش که بزرگ شدیم و هر کسی یه گوشه و طرفی رفتیم، این عصر جمعههایِ خونهی “دوسی” خلوتتر و خلوتتر شد تا اینکه فقط شد جمع شما خواهرها و مادر بدون بچهها و نوهها. ماها هم که هر از گاهی میومدیم اون عصر جمعهها و باز میدیدمت. عید نوروزها هم که میشد میومدیم خونهتون. از همه این دیدنها و خاطرات فقط مهربونی ازت تو ذهنم به جا مونده و لاغیر. خاله مهری، دعا کن برای همهمون که عاقبت به خیر بشیم.
خاله مهری،
از همه چیز زیباتر این هست که تو یک مادر بودی و هستی و همین کافیست برای زیبا بودن تو. مثل همیشه الان هم برای فرزندانت دعای خیر کن در همه دنیاها که از مادر به غیر از این هم انتظار نمیره. مادری رو این لحظهی آخری به اوج برسون و مهر و لطفت رو به همه بتابون.
خاله مهری،
میبینی وقتی که آدم از این دنیا میره همه میان دورش جمع میشن، آه و فغان و افسوس کل وجودشون رو در بر میگیره امّا دیگه دیر شده برای دور همه جمع شدن. تو بهشون بگو که برای بقیه اینجوری نباشن، قبل از اینکه کسی از این دنیا بره، دورش جمع بشن و کنارش باشن. بهشون بگو که لحظات ارزشمند هستن، قدرش رو بدونن و به هم خوبی کنن، مهر و محبتشون رو از هم دریغ نکنن. بهشون بگو که این دنیا چند لحظه بیشتر نیست، فقط یِه کمی کش پیدا میکنه، این کِش پیدا کردن هم برای اینه که بهمون فرصت بده تا عشق و مهر و دوستی رو بین همدیگه پخش کنیم. بهشون بگو که اگر فرصت رو از دست دادن، چشم به هم زدنی همه چی تموم میشه.
خاله مهری،
خاطرهها چقدر عجیبند. میان و میرن ولی در گوشهای از ذهنمون جا خوش میکنن تا شاید یه روزی باز خودی نشون بدن. وقتی هم کسی از میونمون میره، خاطرهها فوران میکنن، از دهانهی مغزمون بیرون میزنن و به هر طرفی پرتاب میشن. خاطرهها لحظات خوش و ناخوش با هم بودنهامون هستن که وقتی از بالای بالا بهش نگاه میکنیم یا حسرت میشه یا هیجان و انگیزه.
خاطرهها خیلی عجیبند، وقتی کسی رفت، خاطرهها هم میرن و فقط بعضیهاشون ثبت میشن.
خاله مهری،
تو الان رفتی ولی خاطرههات برای ما مونده و با همونا تو رو تو وجودمون زنده نگه میداریم. خیلیا میگن که بعد از مرگ، زود همه فراموش میکنن ولی همهی همه فراموش نمیکنن، حتماً یه روزی، یه جایی، یه وقتی باز خاطرهها برمیگردن حتی اگر سالیان سال گذشته باشه.
خاله مهری خداحافظ.
به تاریخ 9 اسفند 1401