به نام خدای رنگینکمان و به یادِ کیانِ پیرفلک
و به یاد تمام کسانی که خون عزیزانشان به ناحق ریخته شده است
شهر هزار خدایِ بیخدا
من خدایی دیدم رو به نبودنهایم
من خدایی دیدم رو به نگفتنهایم
من خدایی دیدم رو به ندیدنهایم
من خدایی دیدم رو به ندانستنهایم
یک شب بارانی و سرد و بی انتها
این دگر باران نیست
سنگِ ظلم است که ریزد به زمینِ حیران
رنگِ خوف است که پاشد به همین بومِ سفید
کارون
کتاب شعرِ کارون را تقدیم می کنم به کارون و تمام کودکانی که کودکیشان در این سرزمین سوخت و نابود شد و رویاهایشان به آسمان رفت تا شاید در جایی دیگر، در زمانی دیگر تبلور یابند و آفریده شوند.
در حالِ فرار
دویدن سخت است اگر نایِ راه رفتن نداشته باشی و مدام کسی دنبالت باشد و تو مجبور باشی که بدوی و کسی هم در جلوی تو باشد که تو باید به آن برسی …
شد آخر سال و همه افکار فنا رفت
امروز 28 اسفند سال یک هزار و چهاصد ، آخرین شنبه سال
به نام پدرها
قاب عکس جادویی با لبخندهایی جاودان (روز پدر مبارک)
آش نخورده و دهن سوخته
فکر کردم خدا فراموشم کرده
پسر جان کفر نگو
به خودش قسم که همین طوریه
ای بابا، امان از دست تو …
بِپُرس، پرسش همان پرستش است در ردایِ عقل و منطق
دِل دل را می شناسد؛ در یک نگاه که هیچ، در چَشم بر هم زدنی می شناسد، شاید نه برای یک لحظه بلکه برای همیشه …
باید بنویسی، این تقدیر توست
امروز نیز صدها بار نوشتم و پاک کردم.
یک بار صدایی ناآشنا به میانه میدان آمد و زمزمه وار چیزی گفت،
بار دیگر در واقعه شوم جنگ گرفتار آمدم و چشمانم همچون لاله سرخ شد، …