یک شب بارانی و سرد و بی انتها

این دگر باران نیست
سنگِ ظلم است که ریزد به زمینِ حیران
رنگِ خوف است که پاشد به همین بومِ سفید
..........
این دگر باران نیست
قطره‌هایِ خون است که رَوَد سویِ خدا
جامه‌هایِ پوچ است که رسد دستِ اسیر
..........
این دگر باران نیست
دانه‌هایِ سرب است که خورَد بر سرِ ما
ناله‌هایِ چوب است که به آوار رسد بر سرِ دار
..........
این دگر باران نیست
گریه‌هایِ اشک است که به چشمی خفته است
پینه‌هایِ دست است که به روحی بسته است
..........
این دگر باران نیست
دردِ بی‌درمان است که خدا داند و بَس
رنجِ بی‌پایان است که خدا هم خسته است
..........
این دگر باران نیست
این سکوتِ دنیاست که به بانگی مرده است
این صدایِ دنیاست که به پژواکِ دو کوه، چون خزانی خفته است
..........
این دگر باران نیست
موجِ دریاهایی است اندرین ساحلِ خشک
نورِ تاریکایی است اندرین روزِ تمام
..........
این دگر باران نیست
این دگر باران نیست
..........
این دگر باران نیست
بویِ نم جایِ خودش را به عفونت داده است
آسِمان بستری در تختِ سقوط
ابرها بند شده بر زندان
..........
این دگر باران نیست ...

به تاریخ 25 دی 1401

زمستانی سرد و پرالتهاب و سرشار از خشم

یک شب بارانی و سرد و بی انتها

2 دیدگاه برای “یک شب بارانی و سرد و بی انتها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول